سخنرانی در مراسم یادبود محمود راسخ افشار

هم‌میهنان و حضار محترم، خانواده‌ی ارجمند راسخ افشار،

نخست اجازه می‌خواهم از طرف خانواده‌ام درگذشت رفیق و دوست عزیزم محمود راسخ افشار را به خانواده محترم راسخ افشار و تمام دوستان و حضار محترم صمیمانه تسلیت عرض نمایم تا در کنار شما خاطره و ضایعه دردناک از دست رفتن این شهروند آزاده و مبارز ایرانی را گرامی بداریم.
شما امروز برای بزرگداشت خاطره انسانی گرد آمده‌اید که تا واپسین دم حیات عاشق زندگی بود و بر این باور بود که اگر نیک و بد انسان، زاده محیط است، پس باید محیط را پاک و انسانی کرد. در تمام نیم قرنی که با او رفیق و همراه و همسفر بودم، لحظه‌ای در این پیکار تاریخی در راه آرمان انسانی درنگ نکرد.

محمود در کار و فعالیت سیاسی همواره بر اصول و نظام های ارزشی خود پایدار ماند و حفظ منافع ملی را بر هر مقصود و آماج دیگری برتری داد.
بگذارید با ذکر چند خاطره‌ی کوتاه که حاصل دوران پنجاه ساله‌ی دوستی و همراهی من با زنده‌یاد محمود راسخ افشار است، به سخنم ادامه دهم. به باور من از برجسته‌ترین فضایل محمود دلبستگی خدشه ناپذیر او به ایران و ایرانی و منافع ملی در فعالیت و کنش سیاسی بود. او در این زمینه صادقانه و صمیمانه پای می‌فشرد. به یاد دارم هنگامی که با آخرین پرواز سوئیس در ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ همراه عده ای از فعالان سیاسی و اعضای کنفدراسیون عازم ایران بودیم،‌ هواپیمای حامل ما در شهر دمشق فرود آمد و مدت یک ساعت توقف داشت. سرنشینان هواپیما اجازه خروج از هواپیما را نداشتند اما در هواپیما باز بود. من و یکی دو نفر دیگر به نزدیکی در رفتیم تا طلوع سحر را تماشا کنیم و هوای پاک سپیده دم را به سینه فرو بریم. لختی بعد بازگشتم و رو به محمود گفتم: آقا بلند شو برو هوای تازه خاور را نفس بکش. در پاسخ گفت: نه، نه آقای تهرانی، این هوای ایران نیست. من منتظر می‌مانم تا در تهران نفس تازه کنم.
دیگر آن که به یاد دارم روزی که ارتش متجاوز عراق حمله هوایی به خاک ایران را شروع کرد،‌ محمود در منزل ما بود. رادیو تهران لحظه به لحظه از نزدیک شدن جنگنده‌های عراقی برای بمباران فرودگاه مهرآباد تهران، گزارش می‌داد.
محمود راسخ ناگهان با خشم و اندوه گفت: آقای تهرانی بیایید به بالای بام خانه برویم شاید از دستمان کاری ساخته باشد. به همراه محمود راسخ و برادر دیگرم که او هم محمود نام داشت، به پشت بام رفتیم و به چشم خود دیدیم که جنگنده‌های عراقی غرش کنان به قصد ریختن بمب در آسمان ظاهر شده‌اند. ناگهان متوجه چهره برافروخته محمود شدم که با مشت گره کرده همصدا با برادرم رو به هواپیماها فریاد می زدند: متجاوزین کثافت گورتان را گم کنید، ایران گورستان شما خواهد شد! در این لحظه دیدم که محمود راسخ و برادرم،‌ بی‌توجه به خطر جنگنده‌هایی که به سطح زمین نزدیک شده بودند، با چشمان پراشک، همدیگر را در آغوش کشیده، فریاد «زنده باد ایران» سر داده بودند. من آن لحظه را تا آخرین دم حیات از یاد نخواهم برد. آن لحظه‌ی پرشکوه به مثابه‌ی رمز پیوند فرزندان ایران با گرامی میهن‌شان تا امروز در خاطرم حک شده است.
عزیزان و یاران، محمود راسخ افشار،‌ آموزگار خوب شهر ما ناغافل ما را ترک کرد و ما را در بهت و ماتم فرو برد. در این سال‌های دراز و دردناک دوری از وطن، چه بسیار یاران نیک و شریف که از دست داده‌ایم. گویا آنها که عشقی پاک‌تر و خالصانه‌تر به وطن دارند باید در هجران و دوری از مادر میهن بیشتر بسوزند و بگدازند و با قلبی سوزان از مهر وطن در خاک آرام گیرند:
ای خاک اگر سینه‌ی تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه‌ی توست

به یاد دوست یکدلم، همراه نازنین و همسفر راه خورشیدم هوشنگ کشاورز صدر

یکشنبه به دعوت خانواده هوشنگ، زریون نازنین همسر او، عشق همیشگی‌اش و مازیار پسر برومندش و بهاره نازنین دختر همراهش مجلسی است در پاریس که متاسفانه من به علت بیماری و وضع جسمانی و توصیه اکید پزشکان نمی توانم در آن شرکت کنم. ناچارم چند کلمه ای را از طریق این گفتگو به عرض حضار محترم و خانمها و آقایانی که در مجلس یادبود هوشنگ حضور دارند برسانم.

من با هوشنگ دوستی طولانی دارم که پیشینه آن به آغاز جوانی می رسد، از دوران دبیرستان و قبل از کودتای ۲۸ مرداد، در همراهی که در جنبش آزادیخواهانه آن زمان داشتیم و متعلق به جریانی بودیم که بیشتر جوانان روشنفکر نسل ما را جذب کرده بود. هوشنگ هم آن زمان در همان ارتباط سازمانی فعالیت می کرد که من هم عضو آن بودم. پس از کودتای ۲۸ مرداد هوشنگ در ایران ماند و تمام فعالیتش را در چارچوب جبهه ملی ایران متمرکز کرد و کمک مؤثری کرد به رشد جنبش ملی ایران هم در دانشگاه تهران و هم پس از آن. اما آن روز صبح که از درگذشت هوشنگ از طریق فیسبوک دختر نازنینش بهاره مطلع شدم که خبر غم انگیز را همراه با عکسی از پدر نوشته بود، باورم نشد. انگار زمین زیر پای من خالی شد. چون باورم نمی شد که چنین سرمایه ای به این زودی از دست جامعه ما و آینده کشور ما گرفته شود. هوشنگ به باور من یکی از محبوب ترین چهره های روشنفکری ایران بود.
درباره هوشنگ بسیاری از دوستان و آشنایان و همراهان سیاسی سخن گفتند و بر قدر و منزلت بلند او گواهی دادند: گفتیم و بعد از ما گویند به دوران ها!
هوشنگ روشنفکری فهیم و بسیار با اخلاق بود، در فهم سیاسی پیرو صادق مصدق بود و در اخلاق مرید صدیق دکتر صدیقی. من با سیمای دیگری از هوشنگ آشنا بودم و آن ارادتش به دهخدا، دخوی هشیار و نکته سنج بود. هوشنگ همیشه طنز آن قزوینی خوش سخن را در گفتار داشت.
هوشنگ که او را عاشق ترین عاشقان می شناختم، عجبا روزی ما را ترک کرد که روز عشاق بود. عشق به آدمی و هرآنچه انسانی است، وجود این انسان را مشتعل کرده بود.
هوشنگ امروز در میان ما نیست اما باورم این است که خاطره روشن اش همیشه با ماست و امروز بر این جمع سایه افکنده و دردا که نمی توانم در میان شما حاضر باشم.
یکی از فضایل برجسته هوشنگ که شاید برای بسیاری ناشناخته و شاید کم اهمیت باشد، این بود که هوشنگ در یک کلام به زبان ما تهرانی ها انسانی بامعرفت بود، بامعرفت به تمام معنای کلمه. این معرفت جدا از فضل و کمال او و به زعم من فراتر از آن است. هوشنگ به معرفتی آراسته بود که فرزانگان را از همه طرف به سوی او جذب می کرد و به اطراف گرمی می بخشید. پس چه به جا بود که وقتی از دنیا رفت، طیفی بزرگ و رنگین را به اندوه فرو برد. از دور و نزدیک، از راست و میانه تا چپ، پیر و جوان در فقدان او دریغ خوردند که چرا به این زودی ما را ترک کرد.

بعد از دوازه تا سیزده روز که زانوی غم به بغل گرفته بودم، تازه از دیروز بعد از صحبت با برخی دوستان و بخصوص امروز پس از گپی با همسر و دخترش کم کم از حالت بهت و اندوه بیرون آمدم تا بتوانم چند کلمه ای بگویم.
بزرگترین ودیعه ای که هوشنگ برای نسل جوان ایران گذاشت، وفاداری و عشقش به ایران بود و هر چیزی که به این سرزمین یگانه برمیگردد. هوشنگ الگوی زنده معرفت و جوانمردی ایرانی بود. به یاد دارم وقتی با هم از ایران فرار می کردیم دیدم که سراسر آن بوم و بر را وجب به وجب می شناخت، روی آن دلسوزانه کار کرده بود، از عشایر سیستان و بلوچستان تا فراز و فرود کردستان و لرستان همه را مانند کف دست می شناخت. من به خاطر اقامت طولانی در خارج، با آن سرزمین بیگانه بودم. وقتی هنگام عبور از کویر به سمت مرز پاکستان می رفتیم، هوشنگ چمدان بزرگتری را که مال خودش نبود به دوش گرفت و به ما گفت: شما در این شنزار نمی توانید راه بیایید. چمدان را روی سر گذاشت. کنار هم حرکت می کردیم و از دو نفر دیگر عقب افتادیم. یک لحظه با همان طنز خاصی که داشت گفت: گردن من زیر سنگینی این چمدان در حال شکستن است. من یک عمر باربر بودم اما نمی دانم این رفیق ما توی این چمدان چه گذاشته. مثل این که خیال کرده قرار است با شرکت پان آمریکن به نیویورک برود. لحظه ای چمدان را زمین گذاشت تا گردنش خستگی در کند. ناگهان مانند پهلوان ها که گود زورخانه می چرند تا ابزاری مانند میل یا کباده را بردارند، به دور خود چرخی زد و رو به آفتاب ایستاد و به غروب خورشید خیره شد. چشمانش پر اشک شد و گفت: خورشید خانم آفتاب کن ما برمی گردیم، ما با آفتاب تو زنده ایم و این جا زنده خواهیم ماند. من هوشنگ را دیدم که با چه زجری از خاک میهنش جدا می شد. در واقع گریز تلخی بود که بر او تحمیل شد، همان طور که در آن کتاب “گریز ناگزیر” خاطرات خود را با تمام رنج و دردی که توانسته بیان کرده است.

هوشنگ از فرزندان برومند ایران بود و امید دارم او سرمشق بسیاری از بچه هایی باشد که هم نسل ما نبودند و بعد از انقلاب به دنیا آمدند. او آدمی بلند طبع بود، سختی ها را تحمل کرد و هیچ گاه در زندگی به قدرت و برتری‌جویی فریفته نشد. با رفتن هوشنگ ارث گرانقدری که از او مانده، دلبستگی ژرف او به ایران و عشق بی خدشه او به مردم آن آب و خاک است. اینجا جا دارد که این شعر نیما را بخوانم:
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
گرچه می گویند: “می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران”
قاصد روزان ابری، داروک! کی می رسد باران
بر بساطی که بساطی نیست
و اندرون کومه تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم
دارد از خشکی‌ش مترکد
چون دل یاران که در هجران یاران
قاصد روزان ابری، داروک، کی می رسد باران؟!
یادش گرامی و راهش پر رهروباد

مهدی خانبابا تهرانی