سخنی بر مزارمهربان دوست شجاع صدری

سخنی بر مزارمهربان دوست شجاع صدری
حضار محترم , خانم ها , آقایان , دوستان ویاران زنده یاد شجاع صدری که امروز دراین جا بر
مزاراو گرد آمده اید , اجازه بدهید , نخست درگذشت شجاع را به خانم ماریانه صدریهمسرفداکار
وصمیمی او و فرزندانش رامین و هلن وسایر بازماند گان وبستگا نش به ویژه خانواده بزرگوار
بیات که درچشم من شجاع بصورت عضوی جدائی ناپذیر از این خانواده به شمار می رفت, صمیمانه
تسلیت بگویم و برای همه بازماندگان و یارانش شکیبائی و برای مهربان از دست رفته مان اسماعیل
(شجاع) صدری, آرامش ابدی آرزوکنم .
دراین ایام بلند مهاجرت همواره یکی از دشوارترین لحظه های حیات من زمانی بوده و هست که
ناگریزبودم درمراسم غم از دست رفتن یار و دوستی جوان تر ازخودم سخن بگویم.
یئانس بقول :
یناقاخ همی گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد دریغا من شدم آخردریغاگوی
هرگز فکر نمی کردم که دراین ایام غربت و مهاجرت ناگزیر شوم , برای چند مین بار به جرم طولانی
تر بودن عمرم , بار غم دوست و یار از دست رفته ای را به زبان و بیان بیاورم. آرزومیکنم این آخرین
با ر باشد.
اکنون که بیش از نیم قرن از ایام , رزم زندگی و همرائی نسلی که به امید بر پائی ایرانی آزاد و آبادو
تخب کین ملتی سر بلند و , پا به میدان مبارزه گذاشت ,میگذرد ؛ در این سفر دراز مهاجرت ,بارها
دیپط یم تلم برای وداع با یاران و همراهانی که مهرشان به میهن و قلبشان برای , در گورستان ها
گردهم آمده ایم . امروز هم برای وداع با دکتر اسماعیل صدری که دوستان و بستگان، او را شجاع
دندیمان یم , و به راستی به هنگام نبرد سهمگین با بیماری سرطان نشان داد که این نام به واقع
زیبنده اش بود , در این جا جمع شده ایم . شجاع مهربان انسانی بود که روا داری و مهرورزی
در رفتارو کردارش , وفا و صمیمیت در دوستی , پای بندی به ارزش های والای انسانی ,
آزادگی و دادخواهی از جمله سجایای اخلاقی اش بود , او همسر , پدر و همرزمی مهربان
وقابل اتکا ء,بود.
دش شجاع در ایران زاده , دوران تحصیلات دبستانی و دبیرستانی خود را در ایران به پایان رساند و
سپس با عشق خدمت به ایران برای ادامه تحصیل به آلمان آمد ودر صفوف جنبش دانشجویان ایرانی در
راستای رهائی میهن اش از قید استبداد , بی عدالتی سالیان دراز پیکار نمود. و آنگاه که در اثر بیماری
سرطان در آخرین روزهای حیاتش که سایه مرگ بر او سنگینی می کرد , نیز به یاد خانه مادری بود .
بازگشت به خانه مادری آرزوی درونی تمام جلای وطن کردگان نسل ها و نسل ماست شجاع در روز
های سخت و بحرانی بیماریش لحظه ای که چشم می گشود و رمقی برای فریادزدن در وجود نداشت ,
آنطور که ماریانه همسرش برایم روایت کرد , می گفت او بهانه رفتن به خانه مادری را می گیرد و هر
بار چشم می گشاید با صدائی آرام می گوید :میخواهم به خانه مان بروم , وقتی ماریانه به او میگوید ,
تو دراین جا در ” بادسودن ” در خانه مان هستی او در پاسخ می گوید نه این جا خانه من نیست.
نم هناخ , خانه مادرم است . شجاع مانند بسیاری دیگر از انسان های جلای وطن کرده در
آخرین لحظات حیات هم به فکر باز گشت به وطن بود. فراموش نمی کنم در سال های گذشته ,
هنگامی که منوچهر محجوبی شاعر و روشنفکر آزاده ایران در لندن در اثر بیماری سرطان
از پای در آمد , درکنار تخت او تکه کاغذی پیداشد که محجوبی در آخرین ساعات حیاتش این
چند بیت شعر را بر روی آن نوشته بود :
کنون که می روم , دل از هزار جای برکنم وسوسه می کند مرا, رفتن، سوی میهنم
مغ اگر چه نیست در وطن، هیچ، در انتظار من به غیر درد ومرگ و , باز به فکررفتنم
بدون شک روزگار نه چندان دوری ,نام و یاد همه ی عزیزان ایراندوستی که در غم دوری از
وطن در غربت جان باختند , زنده و جاوید خواهد شد .آنطور که من در این اواخر شجاع ر ا
بهتر و بیشتر از همه سالهای دوستی و همرزمی بازشناختم، او انسانی بود که به رغم نزد یک
بودن مرگ با قدرتی بی نظیردرتلاش نزد یک کردن دست ها و قلب بارانش بود و پیوسته مر ا
به گذشت وآشتی, همدلی و صفا و ادامه دوستی ها تشویق می کرد.
در سال گذشته هنگامیکه با تن رنجور بار ها به عیادت من در بیمارستان آمد, در خلوت آنروزها
بیش از پیش در محضر او د رس مهربانی و مهروزی آموخنم , شجاع به یکی از ستون های
ارزشمند فرهنگی و اخلاقی ایرانیان نیک سرشت که تاکنون، نگهدار ایران ما بود . یعنی
مهرورزی متکی بود. او با جثه ای ظریف و با صدائی آرام در آخرین لحظات عمرش درسهای
بسیاری به من آموخت . او همه چیز را مهمان تاریخ می دانست . و تنها نام نیک را ماندنی . به
قول حکیم عمر خیام :
یک صد به کودکی به استاد شدیم یک صد زاستادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که مارا چه رسید چون آب بر آمد یم وچون باد شدیم
در پایان باذکر خاطره ای از ما ههای آخر حیات پر بار شجاع صدری به سخن خود خاتمه
می دهم .
سال گذشته , روزی که شجاع ازعذاب شیمی درمانی نوبتی خلاصی یافته بود , و حالش
بهتر بنظر می آمد , در خانه باهم نشسته بودیم و در باره گذشته ها گپ میزدیم , سخن ما به
فعالیت های دوره جوانی و دانشجوئی در سالهای ۶۰ میلادی رسید و یادی از نشریه پیوند
ارگان سازمان دانشجویان ایرانی در مونیخ شد. ناگهان شجاع ازشعری بنام چاووشی که در
نشریه پیوند در اوایل سالهای میلادی به چاپ رسیده بود , یاد کرد و از من خواست تا در
صورت امکان این شعر را برایش تهیه کنم . در همان روز چند مصرعی ازشعر را که در
حافظه داشتم برایش باز خواندم , آنچنان به هیجان آمد که هرگز بیاد نداشتم , بار دیگر از من
خواست بهر ترتیب شده متن کامل شعر را برای او تهیه کنم .
سراینده این شعر دوست و یار قدیمی و عزیزم سیروس آرین پور ازفعالان سابق جنبش
دانشجوئی در اتریش، که حالا ساکن شهر پاریس است،می باشد. . چند هفته قبل از در گذشت
شجاع به دیدار سیروس به پاریس رفتم و موضوع را در میان گذاشتم سیروس هفته گذشته شعر
را که به شجاع تقدیم کرده بود , برایم فرستاد و من اینک بیاد و گرامی داشت خاطره زنده یاد
شجاع، این شعر را میخوانم:
چاووشی برای همه پیوندهاوبیاد شجاع صدری
سیروس آرین پور
آسمان در کوره ی خورشیدها جوشان
با درنگان در پنا ه صخره ها لرزان
آهوان غمگین ونرم آهنگ
چشمهاشان
خانه متروک آبشخور
کاروان در خواب
ساربان دلتنگ
چاووشی میخواند
رستاخیز رستاخیز
در تن شب زندگی آغاز میگردد
در کمرگاه زمین دست سحر آهسته میکاود
مشکی شب در بلور صبح میریزد
روز میروید چاووشی میخواند
**********************
کاروان لبریز آهنگ است
رستاخیز رستاخیز
هرکجانقشی ز تصویری است
هرکجا تصویری از نقشی است
هرکجا رنگی ز فریادی است
هرکجا فریادی از رنگی است
کاکلی ها باز میگردند
*******************
دن قلب ها خورشید میساز
دستها اندیشه میکارند
کشتخوانها خوشه ی الماس میزایند
آسمانها گنج می بارند
دنبات یم دختران با دستهای مخملی ابریشم بلغار
چاووشی میخواند
***********************
خانه خورشید دامادی است
لااب مردم آبادی . قندمی سایند ومی خندند
چاووشی میخواند:
رستاخیز رستاخیز
دندنب یم مردم آبادی پائین دخیلی تازه
چاووشی میخواند…….
دیونشب یدیمح دیمح یادص اب ار رعش نیا